قسمت1: ایستگاه میدان انقلاب اسلامی!

آخرین به روز رسانی در تاریخ 24 تیر 1399

۲۲ اردیبهشت ۹۷:

“مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت ایستگاه فرهنگسرا و یا صادقیه را دارند، در ایستگاه بعد از قطار پیاده شده و با توجه به تابلوهای راهنما…..” صدای زنگ موبایل توجهم را به خودش جلب میکند. شماره ناشناس است! خودم رو میرسانم به سمت آب خوری تا از سیل جمعیت در امان باشم، دکمه سبز گوشی را میزنم و میگویم: سلام، بفرمایید…

تماس که تمام میشود، دست هایم شروع میکنند به لرزیدن…برای اولین بار در زندگی ام احساس ضد و نقیض وحشتناکی رو حس میکنم. از یک طرف دلم میخواد همان جا، روی سرامیک نارنجی رنگ، چهار زانو بنشینم و دریایی از اشک درست کنم؛ از طرف دیگر دلم میخواهد بپرم و بروم داخل شلوغی جمعیت، آدم های غریبه را بغل کنم و دیوانه وار فریاد بزنم:
پذیرش آمریکام اومد!

یادم است آن شب تا صبح مغزم خیال نداشت دستور خاموشی بدهد. روی تختم غلت میزدم و غرقِ فکر میشدم…میفهمیدم دیگر چیزی به پایان نمانده…پایان این مرحله از زندگی ام..و “پایان” غمناک است…همیشه غمناک است…مثل حس غریب قسمت آخر یک سریال …مثل بچگی هایمان که وقتی مهمان می آمد، موقع رفتشان حاضر بودی هر کاری بکنی تا شب هم بمانند..مثل غروب هایی که در مسیر برگشت از مسافرت هدفونت را میگذاشتی و گوش هایت را به آهنگ های غمگین میسپردی..فقط چون پایان همیشه دردناک بود…

از آن روز به بعد خیابان های تهران برایم معنی دیگری داشتند..یادم است روزهای آخر از قصد از امیر آباد تا انقلاب پیاده میرفتم فقط چون دلم میخواست قدم به قدمش را نفس بکشم…با دقت مغازه ها را با چشم های نمناک نگاه میکردم….نمیخواستم هیچ چیزی از دیدم پنهان بماند…. میخواستم وجب ب وجب آنجا رو حفظ شوم…دلم میخواست بعدتر ها هر وقت اراده کنم چشم هایم رو ببندم و خودم رو تجسم کنم که کوله پشتی ام را انداختم پشتم و درحالی که دارم با یک دست مقنعه ام را درست میکنم به خیابان اطرافم نگاه میکنم..با خودم میگویم: “خب! حالا رسیدم به پارک لاله…یکم دیگه دکه روزنامه فروشیه… و اخ جون که دو قدم دیگه یه آب طالبی یخ میخرم تو این گرما…” فکر میکردم اینکار شاید تسکینی بشوند برای دلتنگی ام…

۱ تیر۹۹:

برای خودم هم باورش سخت است اما همین الان..دقیقا همین لحظه، ۳ بامداد ۱ تیر ۹۹ در حالی که نزدیک ۲ سال از رفتنم میگذرد با نوشتن این متن و یادآوری آن روزها، اشک میریزم….هنوز هم دلتنگم …بیایید نزدیک تر تا یک چیزی دم گوشتان بگویم…راستش ۲ سال که هیچی ایمان دارم ۱۰ سال دیگر هم یاداوری این لحظه ها دستمال لازمم میکند!
دلم میخواهد باز هم در مورد حس و حال روزهای اخرم در ایران برایتان بنویسم …راستش حرف زیاد دارم…..اما فکر میکنم برای امشب کافی است!

امتیاز شما به این مطلب؟ (از راست به چپ)
دیبا
عقلم داره ازم یه دکتر برق می‌سازه و قلبم شروع کرده نویسنده‌شدن رو باهام کار کنه 🙂 دانشجوی سابق دانشگاه تهران و فعلی مینه‌سوتا (آمریکا)