آخرین به روز رسانی در تاریخ 22 تیر 1399
سرم رو تکیه میدم به شیشه سرد پنجره، چشم هام رو کمی تنگ میکنم و نگاهی به اطرافم میندازم: ۵ نفر سیاه پوست، ۳ نفر آسیایی، ۲ نفر به نظر اروپایی، ۴ نفر سفید پوست احتمالا امریکایی و راننده هم خانومه! و من دارم فکر میکنم که چقدر این تنوع رو دوست دارم:)
صدای من رو از اتوبوس خط 667 میشنوید!
مینه سوتا، امریکا!
حدودا یک سال و نیم میگذره از اون شب کذایی دلگیر که برای اخرین بار، گونه ام گرمی بالش تختم رو حس کرد و بعد به همراه تنها همسفرانم، چمدان های بنفش ۲۳ کیلویی، پس از ۲۳ سال زندگی مشترک شیرین با مامان بابا، اومدم این سر دنیا! یه جای دور! جایی که حتی با هواپیما هم ۲۳ ساعت راهه!
اگه ازم بپرسید سخت بود؟ به قصد دراماتیک کردن فضا، چند ثانیه تو چشم هاتون نگاه میکنم و برای اینکه خودم رو لوس کرده باشم، سعی میکنم یکم چشم هام تر شه. صدام رو صاف میکنم و با لحن آهسته تر از حالت معمول به صورت ادبی طور و البته در کمال صداقت جواب میدم:
“بیش از آن که توان تصورش باشد!”
اما خواهش میکنم مکالمتون رو قطع نکنید و دوباره ازم سوال بپرسید. مثلا بپرسید: “حالا به طور کلی از مهاجرتت راضیای؟” این جاست که در کنار قطره اشک توی چشمم، به مغزم دستور میدم که هر چه سریع تر یک لبخند به پهنای صورتم روی لب هام آماده کنه! و من باز همون جواب قبلیم رو تکرار میکنم:
“بیش از آن که توان تصورش باشد! “
سرم رو از پنجره بلند میکنم، دفترم رو از کیفم درمیارم و مینویسم:
“من، دیبا، بعد از یک سال و نیم مهاجرت، تصمیم گرفتم راجع به تجربیاتم، سختی ها و ماجراهای عجیب غریبم از مهاجرت براتون بنویسم و قصد دارم مثل کارگردان سریال هایی که چند قسمت رو میسازند و بعد میذارند پخش شه و در حین پخش قسمت های بعدی رو اماده میکنند، خودم رو در عمل انجام شده قرار بدم و داستان مهاجرتم رو به صورت قسمت-قسمت براتون تعریف کنم.
باشد که مفید واقع شود برای علاقه مندان!”
اما فعلا باید برم! ایستگاه بعدی مقصد منه!
ارسال پاسخ