امپراتوری مرزها

آخرین به روز رسانی در تاریخ 25 اسفند 1399

زندگی، مثلِ زمین، چیزی که زیاد دارد مرز است؛ مرزِ بین مرحله‌ها، مرزِ گفتن اولین کلمه، مرزِ انتقال از گروه سنی ب به ج، مرزِ ورود به دانشگاه، مرزِ حد نصاب نمره‌ی زبان، و برای شما خواننده‌ی گرامی، مرزِ احتمالی اپلای. خوبْ که دقت کنی می‌بینی که دنیا خوبْ بلد است آدم‌ها را تا لبه‌ی مرز ببرد، 

تلاشِ مضاعفِ والدین برای شنیدن اولین کلمه، 

کتاب، برنامه و آزمون جامعِ آمادگی کنکور،

نوشتن توصیه‌نامه، منابع آزمون تافل و آیلتس، سابمیتِ اپلیکیشن،…

اما وقتی از روی مرز پریدی، دو تا می‌زند پشتِ شانه‌ات که دیگر خودت از پسِ بقیه‌اش بر می‌آیی و روی پاشنه می‌چرخد و می‌رود.

هیچ‌جا نمی‌آیند بنویسند که بعد از چند ماه، وقتی هوای تمیز، پوشش آزاد و کارمندان خوش‌اخلاق عادی شدند، وقتی اسم و مسیرِ فروشگاه‌ها را از بَر شدی، حالا چه؟ و تو هم نمی‌پرسی و حتی به این موضوع فکر هم نمی‌کنی، تا اینکه یک روز می‌روی بانک تا حساب جدیدی باز کنی، و مسوول بانک سوال‌های فرمش را یکی یکی می‌پرسد و می‌رسد به 

Are you new to this country?

و خیره به تو منتظر می‌ماند تا ببیند باید مربع کنار yes را پر کند یا no.

و تو فکر می‌کنی توی آن فرم، بینِ  بلی و خیر، چقدر جای یک گزینه‌ی سوم خالی‌ست، و بعد بدون اینکه ربطش را در آن لحظه بفهمی فکر می‌کنی به اینکه چقدر رنگ خاکستری را دوست داری.

حالا شب‌هایی هست که جوری اشک میریزی که انگار هر اشک ثانیه‌ایست که برمی‌گردد، و این سیلاب می‌تواند زمان را تا لحظه‌ی خداحافظی عقب براند. روزهایی که هرچقدر از خوبی‌های این اقیانوس جدید می‌گویی، ماهیِ قلبتْ دلتنگِ تُنگِ تَنگش می‌شود باز. هفته‌هایی که آنقدر بی‌هوا می‌گذرند که باور نمی‌کنی باید تقویم روی میز را ورق بزنی، و ماه‌هایی که بدون مناسبت‌ها و تولدهای آشنا، فقط چند اسم توخالی و ناآشنا شده‌اند. حالا شادیِ  پشت سر گذاشتنِ مرز، دارد کم‌کم جایش را به هزار احساس جورواجور و بی‌سابقه می‌دهد و تو برای مقابله با آن‌ها هیچ راهنمایی نداری.

نه دفتر برنامه‌ریزی‌ای برای غلبه بر دلتنگی،

نه نمونه متن آماده‌ای برای توصیف حالت برای عزیزان حالا خیلی دور،

نه راهکاری برای حذف این ایراد پرتکرار بغض کردن با دیدن ظرف‌های میناکاری،

و نه حتی مشاوری که بداند چرا هیچ‌وقت غذاهایت مزه‌ی غذای مادرت را نمی‌دهند.

آدم‌ها، مثل دولت‌ها، چیزی که زیادْ دوست دارند مرز است، و این را خیلی خوب از همان کودکی موقعِ رنگ‌آمیزی حالیت می‌کنند. خورشید یک دایره‌ی زرد است که نباید رنگش از خط بیرون بزند و قاطی  آبی آسمان شود. نوری هم اگر هست، خط‌های مستقیم و منظمی است که باید حواست باشد موقع رنگ کردن آسمان از روی آن‌ها عبور نکنی چون رنگ سبز آن بالا به مذاق کسی خوش نمی‌آید. آدم‌ها وقت ندارند همه‌ی رنگ‌های بین نارنجی و قرمز ، یا همه‌ی احساسات میان شادی و غم را نام‌گذاری کنند، پس سراغت را که می‌گیرند می‌پرسند: 

«حالا کلا ارزششو داره؟ میرزه؟»

و منتظر  می‌مانند تا ببینند باید توی ذهنشان مربع کنار آری را پر کنند یا خیر.

و تو فکر می‌کنی به پایانِ بازِ  یک فیلم، و فکر می‌کنی به گلی که ریشه‌هایش یک سمت مرز است و گلبرگ‌هایش یک سمت دیگر، و این بار می‌فهمی چرا آنقدر رنگ خاکستری را دوست داری.

تو، تو ولی بیا و کمی شک کن به امپراتوری مرز‌ها، امپراتوری‌ای که مثل طاعون تمام سرزمین‌های زندگی را تسخیر کرده است.

و بارِ دیگر که کسی گفت: « آسمان همه‌جا همین رنگ است»، بگو: «نه، نیست. اما تغییرِ رنگش آرام آرام رخ می‌دهد، نه به سرعتِ تغییرِ مرز.»

و اگر کسی وقتِ صحبت از فیلمی، عبارتِ “پایان باز” را به کار برد و در آمد که هدف کارگردان این است که بیننده خودش پایان را حدس بزند، بگو: «آقا جان، شاید خود کارگردان هم پایانِ فیلم را نمی‌داند!» و بعد که با تعجب نگاهت کردند باز بگو: « بعد هم این علاقه‌ی فراوان به پایان چه معنی دارد که حتی به‌جای فیلمِ بی‌پایان می‌گویید فیلم با پایانِ ‌ باز؟! »

تو بیا و به مرزها شک کن، و به پایان‌ها، و به سوال‌های‌ سیاه و سفید، و به آسمان‌هایی که ناگهان تغییر‌ رنگ می‌دهند. تو‌ بیا ‌و از دلِ داستان‌های من، این آسمان ابر و باد را بپذیر، و این پایان باز را نه، نبودِ پایان را. 

و‌ در طیفِ مسیرت رو به فردا، آسمان خودت را همیشه دوست بدار، با همه‌ی رنگ های درهمش‌ و فرای مرزها.


امتیاز شما به این مطلب؟ (از راست به چپ)
شیوا سلیمانی
کارشناسی ارشد کامپیوترساینس دانشگاه آلبرتا؛ علاقه‌مند به کتاب، نوشتن، زبان فرانسه، و نشستن در طبیعت